Thursday, September 27, 2012

نقدی بر یادداشت « دلنوشته ای به آقای هاشمی رفسنجانی و ...»- دلنوشته ای برای محسن، علیرضا، عادل و مهتاب



کامنتی بر یادداشت «دلنوشته ای به آقای هاشمی رفسنجانی ...» دریافت کرده ام که این "نقد" را به نویسندهء آن تقدیم می کنم. متن کامنت محسن که حرف به حرف آن را با گوشت و پوست و استخوانم "احساس" و "درک" می کنم را اول تقدیم می کنم:

در عین حالیکه خوشدلی و خوشبینی شما را تحسین میکنم ، باید بگویم که دلم میگیرد وقتی میبنم که در غیاب لعل به ناچارباید دست به دامن خزف شویم. اگر به خودمان اجازه بدهیم که ببخشیم. نباید راه حل عملی این عالیجناب را در دوران ریاستش بر قوه مجریه، برای حذف چهره های مخالف خصوصا در خارج از کشور فراموش کنیم. به نظرم لازم نیست از قاسملو ها، بختیارها، شرفکندی ها و غیره نام برد.
با وجود این آرزو دارم که روزی همه مانند شما بتوانند در اعلام نظر صادق باشند و با خوشدلی اجازه غلبه به کدورت، نفرت و انتقامجویی (بر عقل عملی مان را) ندهند.
برای همین با وجود مخالفت با آنچه که از آقای رفسنجانی انتظار دارید یک رای دارم آنهم مثبت به روحیه شما (می دهم). پیروز باشید

محسن گرامی!
بر این باورم که فراموش کردنِ بدبختی و فلاکتِ ناشی از مبارزه برای حق حیات اجتماعی، جزئی از "حقوق انسانی" نیست! فراموش کردنِ ظلم و زخم های "نادانی" را نیز از همین جنس می دانم.
چرا که آثار زیان بار جهل، ظلم و بی عدالتی وجود جامعه را می خراشد و به مثابه "تب در بیماری" ما را به سمت و سوی راه های صحیح در مبارزه راهنمائی می کند. از اینروست که به عنوان بخشی از سرمایه های تاریخی یک جامعه می بایستی در موزهء "یاد" انسانی مان زنده نگهداشته شوند.

نه!  فراموش نخواهیم کرد. نه تنها کشته شدن نابه حق مبارزین راه آزادی را فراموش نخواهیم کرد. بلکه "علیرضا ها" و "عادل ها" و "مهتاب ها" را که از دوران کودکی با آنها آشنا شدیم، را هم "حق نداریم" فراموش کنیم.

علیرضا، عادل و مهتاب سه فرزند خانواده ای بودند که با ظریب هوشی فوق العاده یالا – حداقل بیشتر از من – این سعادت را داشتم که در دوران کودکی و نوجوانی با آنها آشنا باشم. بقیه قصه را خلاصه می نویسم. پدر معتاد به "حق حیات" آنها به بدترین شکلی که می توان تصور کرد هجمه ای از نادانی برد. لشکر اعتیاد و "نادانیِ" پدر – در فقدان یک سیستم تامین اجتماعیِ حداقلی در جامعه - آینده این سه "جوانِ" میهن ما را سوخت و از مسیر حداقلی که شایسته آن بودند خارج کرد.
شکر می کنم که آنقدر لیاقت داشتند که "پشت به پشت" هم از منجلاب فلاکت به سعادت یک زندگی سربلند، خود را بیرون کشیدند. ولی باور کنید دیو اعتیاد، جهل و نادانی ما را از داشتن لشکری از "بیل گیتس" ها محروم کرده است. (هر کجا که هستند امید دارم موفق باشند!)

زیاده گوئی نمی کنم. رنج مبارزه ای که 200 سال است پرچم آنرا بر دوش های نحیف خود می کشیم. چون پینه های دست آهنگری که فولاد را آبدیده می کند، بر اندامِ تاریخ مبارزاتی این مردم و تاریخ ما نقش بسته است.  این نقش تمامی زیبائی و نشانه هایی از تجربه و دانائی های ماست. هریک از دوستانی را که نامبرده اید و دیگرانی که  می شناسیم و یا حتی نمی شناسیم، در این راه با شکوه قربانی شده اند. چگونه می توانیم آنها را فراموش کنیم؟!

و اما یادداشت «دلنوشته ای به آقای هاشمی...» را:
1-        با اشاره به ابزارهای شناخته شده برای "زیستن در حال" شروع کرده ام و اول نظرم آن بود که این ابزار ها را معرفی کنم!
2-       موقعیت بی بدیل آقای هاشمی را یادآوری کردم. بر عاقل بودن و عملکرا بودن ایشان تاکید کردم و اینکه قضاوت در مورد مردان عمل در تاریخ حق و وظیفهء تاریخ هست – نه من - .
3-       از ایشان خواسته ام به وجدان تاریخی زندگی خودشان مراجعه بکنند و به آن اعتماد داشته باشند. از امیرکبیر تا دوست پنجاه ساله ای که روزی قبای رهبری بر قامت او پوشانیدند – حال آنکه دوست ایشان می دانست لیاقت آنرا ندارد و از قبول این مسئولیت خودداری می کرد - .(سند)
4-       خواسته ام از قاعدهء «وقتی عقل و احساستان در تصمیمی با هم در تناقض قرار می گیرند. به حرف دلتان گوش کنید» پیروی کنند و "تصمیم" درست را در فرآیندی درست اتخاذ نمایند.(ما هم باید بتوانیم این قاعدهء توانمندیِ در تصمیم سازی را تجربه کنیم)

محسن گرامی!
در جواب به سئوال تاریخی «چه باید کرد؟» مهمترین قدم بعدی طرح صحیح "نیاز" است. همان گونه که راه  اصلیِ درمان هر "بیماریی" شناخت خود "بیماری" است.
برای اینکه گام های بعدی در تلاش برای "زندگی بهترِ" 75 میلیون ایرانی با اعتماد به نفس و قدم های استوار برداشته شود. ما نیاز داریم مهمترین سئوال را اول پاسخ بگوئیم (قورباغه گنده را اول قورت بدهیم).
در یادداشت «دلنوشته ای به هاشمی رفسنجانی...» سعی کرده ام سئوال صحیح را معرفی کنم. سئوال این است:
« امروز در چه موقعیتی قرار داریم و برای برون رفت از این بحران – هر یک به تنهائی و همه با هم – چکار باید بکنیم؟»

روایت است که طرح "سئوال صحیح" نیمی از راه حل هم هست! حداقل مشخص می کند که همین امروز چه کارهائی نباید بکنیم. آری ما و جوانان پرشور و آرزومند ایرانی باید بدانند که چه کارهائی علیرغم "اهمیت" و رنجی که بر گردهء ما وارد می کنند از اولویت "قورت دادن" برخوردار نیستند.

ارزش سئوال صحیح برای رسیدن به راه حل را همه می دانیم و من با نوشتن  این "دلنوشته" و "دلنوشتهء قبلی" بر آن بودم و هستم که این سئوال را باید "جست" و باید احساسات و مطالبات بر حق را حول "مهمترین" سئوال سازمان داد!

در پایان بر این اعتقادم که ما خواهیم توانست به سئوال صحیح «چه باید بکنیم» جواب صحیح را پیدا کنیم!
می دانم:
-          قهرمان سازی نباید بکنیم.
-          کسی را بر اساس گناه نکرده تنبیه نباید بکنیم.
-          حق تصمیم سازی و تصمیم گیریمان را به دیگری نباید بدهیم.
-          و... کار امروز را به فردا نباید بسپاریم!

بر این قرار، بگذار!  همه دعوت باشند!

دشمن اصلی ما ایرانیان "توهم" ، "جهل" و "نادانی" است که در لباس "کودتائی کور" بر شهر و دیار ما "خیمه زده" است. خمیر مایهء دوام این "خیمه" بی عملی است. بر این بی عملی که جانِ وجود تاریخی مردم ایران را در اسارت خود دارد. می توان و باید غلبه کرد!

تنها آنهائی لیاقت بر تن کردن ردای ظفر را دارند. که داشته های تاریخی خود را فراموش نکرده باشند، اسیر هیچ اوهامی نبوده و بدانند از تاریخ و همین امروز «چه می خواهند؟!»

الباقی اینکه زندگی ادامه خواهد داشت. "بی ما " یا "با ما"
دوستدار شما هستم و می دانید هیچ کینه و ناپاکی بر قلمم جاری نیست!

7 مهر ماه سال 1391

No comments:

Post a Comment