Sunday, September 16, 2012

حمید مصدق شاعر، ما (من، تو و او) و فریبرز رئیس دانا اقتصاددان / ایمان بیآوریم به رویش! از اعماق فصل سرد


دلنوشته ای برای یک دوستِ دلتنگ در "سالگرد کشتار 67" ! 


آذرماه سال ۱۳۷۷ برای جامعه سیاسی و فرهنگی ایران یادآور پرونده‌ای در دوره ریاست جمهوری محمد خاتمی است که به پرونده «قتل‌های زنجیره‌ای» معروف شد، رشته قتل‌هایی که با مرگ داریوش فروهر و همسر او پروانه اسکندری آغاز شد.

پس از مرگ این دو تن در منزل مسکونی‌شان که در همان زمان قتل‌هایی «فجیع و وحشیانه» توصیف شد، در روزهای ۱۲ و ۱۸ آذرماه جسد دو نویسنده و مترجم سرشناس ایرانی یعنی محمد مختاری و محمدجعفر پوینده نیز در کنار جاده‌ای در اطراف تهران کشف شد.
آری، آذر ماه سال 1377 روزهای سختی بر جامعه روشنفکری ایران گذشت.

اما درگذشت حمید مصدق در 7 - 8  آذر ماه و در کمال ناباوری برای دوستداران شعر او برگی از خاطرات آذرماه 1377 است که هرگز فراموش نخواهد شد.

حمید مُصَدِّق (زادهٔ ۹ بهمن ۱۳۱۸ شهرضا - درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۷۷ تهران) شاعر و حقوقدان ایرانی بود. که برای نسلی از جوانان ایرانی صدای زیبای تغییر خواهی بود. در سالهای دهه 50 هیچ جوان علاقمند به آینده ایران را نمی توانستی پیدا کنی که بخشی از علائق اش به زندگی را با آثار حمید مصدق پیوند نزده باشد. (قطعه زیبا و ارزشمند «سیب» و یا فراز با شکوه «تو اگر بنشینی، من اگر بنشینم» در حال شخم زدن تاریخ و فرهنگ ایرانی بود که انقلاب واقع شد.)

من به نحو غریبی با این فراز از اشعار حمید زندگی کرده ام که می گفت:
«... در آن سوی حصار حصین شادی است؛ در آن سوی حصار شور رهایی و آزادی است!» (*)

وقتی خبر در گذشت حمید پخش شد. تنها چیزی که به اذهان خطور کرد «قتل های زنجیره ای» بود. زمان زیادی از فاجعه فقدان پروانه و فروهر نگذشته بود و نویسندگان دگراندیش تحت تعقیب و یا در بازداشتِ همراه با بی خبری بودند. ( حمید به دلیل وکالت برخی از پرونده های نویسندگان و هنرمندان نمی توانست با این پدیده غریبه باشد و نمی دانم چه مقدار از جسم و روح او در این نزاع نابرابر سفت!)

به محل گردهمائی برای خاکسپاری که رسیدیم. مردی ستبر با قامتی بر افراشته همه چیز را مدیریت می کرد. فریبرز رئیس دانا در مرکز جمعیت چون الماسی از حس مسئولیت و مشعلی از اشتیاق و شوق قرار داشت. (اولین بار بود که ایشان را ملاقات کردم.)

آن روز گذشت.

در غسالخانه؛ اندام کشیده و خوش قامت حمید را که دیدم، احساس غروری تمام وجودم را پر کرد بیشتر به نوشته های او دلبستم! فکر می کردم و فکر می کنم با سرمایه ها و هزینه هائی که جامعه آرزومند ایرانی برای رسیدن به فردای بهتر، پرداخته و می پردازد. نمی شود به مقصد مقصود نرسید!

امروز که این یادداشت را می نویسم. حمید در برگ برگ کتابها و کلمه به کلمهء اشعارش با ما همراه است. می شود همانند «آرش کمانگیر سیاوش کسرائی»  بر سر هر پیچ نا آشنا "او را صدا زد!" و از راهنمائی هایش برای عبور از سخت ترین پیچ ها مدد گرفت.
فریبرز رئیس دانا که حجم کتابهای نگاشته اش، نشان از شور و پرکاری اوست. به عنوان منتقد اقتصادِ نادانی حاکم، در زندان اوین، زندانی است.( نمی دانم زندانبان با "یورش" کتابهای او بر عرصهء نادانی چه می کند؟!)

و ...  زندگی ادامه دارد.

اخیراً با انتشار شعری از دفتر «من با بطالت پدر هرگز بیعت نمی کنم»  از تجارب بعد از انقلاب او برای تحلیل واقعه ای – همین امروز- مدد گرفتم.(اینجا) 

و با خود فکر می کنم:
چه حقیر است اندیشه ای که فکر می کند با گونه در خاک کشیدن "حمید مصدق"ها و یا زندانی کردن "فریبرز رئیس دانا" می تواند در مقابل حرکت چرخ تاریخِ روشنگری "ایرانی" سنگی بگذارد.

حال آنکه:
-          «سطر به سطر شعر های "حمید" دست در دست اندیشه ورزی پرشور "فریبرز" فصل نوینی از روشنگری را در سرتاسر "میهن" (میهن یعنی، قلب های عاشق ایران) می گسترانند.»
-          «مطالبه آزادی فوری فریبرز رئیس دانا از سوی ما و مجامع مستقل جهانی و حقوق بشر مورد درخواست است.»(اینجا)
و ما، دعوت می شویم به اینکه:
-          «ایمان بیآوریم به رویش! از اعماق فصل سرد!»
26 شهریور ماه 1391

--------------------------------------------------------------------------------
{{ پی نوشت: اختلاف در دیدگاههای اقتصادی این نگارنده با فریبرز رئیس دانا نقطه قوت "دانائی" ما است و هنوز هزاران کار روی زمین مانده، ما را به هم پیوند می دهند!}}

حمید نوشت (*)


 گویی! شب را پگاه نیست؛ - هر سو سکوت هست -  سکوتی هراسناک.
 
ای کاش! تا شیشهء دریچه این خانه بشکند! -  سنگی ز دست کودک کوچه رها شود -
ای کاش! دست ستم کشیده به سنگ آشنا شود.

من از حصار سخت گذشتم؛  در آن سوی حصار حصین شادی ست! در آن سوی حصار شور رهایی و آزادی ست!

آیا جهان به وسعت فکر ما؛  آیا جهان به وسعت زندان است؟
 دیدم تو را که وسعت روحت را - به دوستاقبانیِ دلقکها؛  در آن بهار عمر -  غافل ز بازگشت بهاران؛ گماشتی!
ایا جهان به وسعت دلتنگی ست ؟

«از آن حصار سخت گذشتم؛ اما حصار خاطره ها را -  این حنظل همیشه به کامم ویران - که می تواند ؟
اینک تو رفته ای و نمی دانم،  ایا کدام هلهله ات شاد می کند؟
ایا کدام عاشق صادق،  نام تو را شبانه،  در کوچه های شب زده؛  فریاد می کند!» 

«من از حصار تیره گذشتم -  دیدم -  سیماب صبحگاهی؛  از سر بلندترین کوهها فرو می ریخت!»

No comments:

Post a Comment