«فقیره
درویشی، حامله بود. مدت حمل به سر آورده، و مرین درویش را همه عمر فرزند نیامده
بود. گفت: خدای عزوجل مرا پسری دهد، جزین خرقه که پوشیده دارم، هرچه ملک من است،
ایثار درویشان کنم. اتفاقا پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد. پس از چند
سالی که از سفر شام باز آمدم؛ به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر
پرسیدم، گفتند: به زندان شحنه در است. سبب پرسیدم، کسی گفت: پسرش خمر خورده است و
عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته! پدر را به علت او سلسله در
نای است و بند گران بر پای. گفتم: این بلا را به حاجت از خدای عزوجل خواسته است.» (گلستان سعدی)
***
روز
گار غریبی است !
این حکایت را همان بهتر به « قواعد سیاست ورزی وغضنفریسم در بازی سیاسی، واقعاً "این دروغی" که میگی، راسته؟ » "سنجاق" کنیم تا
فراموش مان نشود!
من آنچه شرط بلاغست با تو میگویم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال
No comments:
Post a Comment